
اسب عیدی
حدود کلاس دوم دبستان بودم، که همیشه در تعطیلات تابستان و ایام نوروز ازتهران به آمل و منزل پدر بزرگ که یادش بخیر چه صفایی داشت می رفتیم. در حیاط بزرگ و جنگل و دشت بازیگوشی چه مزه ای می داد. من آن زمان ها علاقه شدیدی به اسب واسب سواری داشتم و پدرم خدا بیامرز بخاطر کم سن و سال بودن من اجازه نمی داد که به تنهایی سوار اسب بشوم. یک روز به دشت رفتم که اسب یکی از فامیل ها که مشغول چرا بود را گرفتم وسوار آن شده و بسمت منزل پدربزرگم رفتم. وقتی پدرم مرا سوار بر اسب لخت، یعنی بدون زین دید بسیار ترسید و داشت می آمد که مرا دعوا کند، که پدربزرگم جلو او را گرفت و خطاب به من گفت: بابا اسب را ببر همان جایی که آن را برداشته ای! و من خودم امسال عید برایت یک اسب می خرم. من هم خوشحال اسب را بردم همان جای قبلی بستم وبرگشتم. بعد از چند روز برگشتيم، تهران. اما من تا عید بشود، انقدر دل، دل می کردم و حسابی هم درس می خواندم تا همه ازمن راضی باشند. خلاصه دو روز مانده بود به سال تحویل، رفتیم خانه پدربزرگ و بلافاصه با پدربزرگ رفتیم داخل طویله. و آنجا بود که دیدم پدر بزرگ برایم یک اسب مشکی خوشگل خریده و به من گفت: این هم عیدی که قولش را داده بودم. همان روز لباس در نیاورده، پدر بزرگ اسب را زین کرد و من هم حسابی یک دل سیر سوارکاری کردم، که جای همه دوستان خالی بود و آن سال عید متفاوت ترین عید تمام عمرم بود.
به امید سربلندی وخوشبختی وسلامتی برای تمام مردم ایران در سال پیش رو.