
من خبرنگار نیستم؛ عاشقم!
بعد از سی سال قلم زدن در رسانههای مکتوب مختلف، نشستهام و به حاصل کارم نگاه میکنم؛ اینکه خبرنویسی، نقد و یادداشتنویسی، چه برای من داشته و چه برای جامعه؟ گذشتههای دور و نزدیک را مرور میکنم و به این میاندیشم که اینهمه رودهدرازی و کاغذ سیاهکردن چه فایدهای داشته؟ متأسفانه پاسخی برای هیچکدام در دسترس نیست! ما معمولاً مشغول انتقاد از عملکرد مسئولانی بوده و هستیم که اگر تمام کارنامهشان را ورق بزنید، کمتر موردی برای تعریف و تمجید خواهید یافت. انتقادها را هم کسی برنمیتابد! گوش شنوایی نبوده تا به دنبال اصلاح ضعفها و کاستیها برود. ما فقط گفتهایم و نوشتهایم، بیآنکه حتی چیزی عاید خودمان شود. اما با این همه، باز هم به کارمان، به حرفه مقدسمان که روشنگریست، ادامه دادهایم. چرا که ما برای کسب درآمد و مالاندوزی به این مسیر نیامدهایم.
در حرفه ما چیزی به نام امنیت شغلی وجود ندارد. روزنامههای مستقل یکییکی تعطیل شدند، و رسانههای غیردولتی نیز دیگر بنیه مالی چندانی ندارند.
خبرنگاری در ایران شغل نیست؛ عشق است و دیوانگی!
کاری است دلی، به تمام معنا. کمتر خبرنگاری را مییابید که از این شغل امرار معاش کند. درآمد این کار هرگز کفاف گذران زندگی را نمیدهد.
اما بیشتر همکاران ما، با جان و دل ادامه میدهند. دندان طمعِ انتفاع از این کار را کشیدهاند. مقامات هم این را خوب فهمیدهاند؛ هر از گاهی امتیازات پیشین خبرنگاران را سلب میکنند. قبلاً دستکم برای پس از مرگمان فکری کرده بودند. «قطعه نامآوران» بهشت زهرا محل دفن بسیاری از دوستان فقید ماست؛ اما مدتیست دیگر پیکر بیجان خبرنگاران درگذشته را به آنجا راه نمیدهند. پروسه گرفتن طرح ترافیک هم آنقدر پیچیده و فرساینده است که سالهاست قیدش را زدهایم! میماند همین هفدهم مرداد که در تقویم، جایی به ما دادهاند. همین هم برای یک عاشقِ شوریده و سرگشته کافی است! برای ما که همه چیز را از دریچه معنویت دنبال میکنیم، روز خبرنگار غنیمتیست ارزشمند؛ بهانهای است برای یاد کردن از هم، دیدار دوستان، و حضور در مراسماتی که به همین مناسبت برگزار میشود.
روز خبرنگار، یادآور عشقیست که در دلمان شعلهور مانده؛ یادآور دوستانیست که دیگر در کنارمان نیستند، و آنان که هنوز با قلم و دوربین، در این جبهه بیصدا میجنگند.