
کتونی تخت سبز ۲۵ تومانی
بامداد با صدای دررررررینگ ساعت لب طاقچه بیدار شدیم . مادر زودتر از زنگ ساعت بیدار شده بود و سماور را گیراند و پدر هم رفته بود لب جوی قنات که نزدیک خانه بود دو تا دلو آب هم آورده بود . برای شست و شوی صورت و وضو. من عجله دیگری داشتم. با بچه های همسایه قرار گذاشته بودیم اولین سحری بریم پشت بام و با نواختن بر چلک ( قوطی حلبی ۴ کیلویی روغن نباتی ) مردم را برای سحر بیدار کنیم. از رازینه ها بالا نرفته بودم که صدای دهل آهنگین کربلایی بلند شد…صدای چاووشی از چند نقطه روستا بلند بود . هرکدام یک لحن صدایی و آوازی ولی صدای شیخ اسمال گرمای دیگری داشت. ستاره ها گاه از روزنه ابرهایی که تکه پاره می شد در آن سحری زیبای زمستان چشمک می زدند. پدر صدا زد بسه بیا پایین. همه مردم بیدار شدند. قرارمان بود بعد از سحری همراه با پدر بریم مسجد روستا. بزرگترهای مسجد خیلی با ما مهربان بودند. حاج میرزامحمد امام جماعت خیلی مهربانتر بود. باریک اله گفت. آن سال کلاس پنجم ابتدایی بودم و امتحانات سال پنجم مثل کنکور سراسری بود. از تابستان پدر قول داده بود که اگر هنگام درو گندم کنار دستش باشم و بره ها را هم صبح تا ظهر برای چرا در پیخزار ( ته بساط مزرعه گندم که درو شده بود ) بچرانم کتونی تخت سبز چینی را برای عید نوروز برایم می خرد. جفتی ۲۵ تومن بود. گندم یک من، سه تومن یعنی باید ۸ کیلو گندم می دادیم و البته ثلث اول و دوم را هم نمره خوبی از سپاهی دانش، آقای توکلی که اصفهانی بود می گرفتم. یک ۵ شنبه نیمه اسفند با پدر سوار بر اتوبوس دماغ دار حسین آقا شدیم و رفتیم شهر. دو سه کیسه زیره و دو کیسه تخمه هندوانه قرمز یا جاپانی را در کاروانسرای دروازه عراق پدر فروخت و یکراست رفتیم بازارچه سنتی. هنوز هم هروقت فیض آباد می روم، حتما یک سر به بازارچه شهرمان که زیبا و قدیمی و سرپوشیده است می زنم و خریدی می کنم. روز اول عید لحظه شاد و پر از شور و شعف ما بچه ها بود. کتونی ها را با کت و شلوار نو می پوشیدم و از کنار دیوار می رفتم که خاکی نشوند. بوی آهار و نو بودن آن کتونی ها که قبل از عید هرشب از کارتن در می آوردم و کنار طاقچه می گذاشتم را هنوز هم حس می کنم. هیچ چیز نتوانسته جای آن روزهای خوش بچگی های مرا بگیرد. قربون پدر و مادر جان برم که در حد خودشان برایم بهترین ها را تهیه می کردند. برخی فامیل فضول به پدر می گفتند برای چی می فرستی شهر درس بخونه و کلی خرجش کنی آخرشم هیچی نمیشه. پدر سری تکان می داد و می گفت: اگر پای برهنه برم صحرا باید درس بخونه تا به او افتخار کنیم. و اما آرزویم برای سال نو: پروردگار خوب و مهربان. حال دل مردم را خوب بگردان. الهی وطنم ایران را از گزند هر خطری در امان بدار. الهی هیچ پدر و مادری شرمنده فرزندان خودشان نباشند.