
عشقی بنام کار معلمی!
طی سال های 47 و 48 در کارخانه پدر همسرم، کار خیاطی کرده و برای تولیدات آنها بازاریابی انجام می دادم. خدا را شکر در آن فعالیت هم موفق بودم، بطوری که توانسته بودم با کار و برخوردی که داشتم اعتماد مشتریان را جلب کنم و مشتریان هم که به من اعتماد کامل داشتند، بخاطر حضور من با تولیدی پدر همسرم قرار داد می بستند و همین اعتماد هم باعث شده بود تا کار من سخت تر شود. در همان سال ها من تشکیلاتی را در خصوص تولید وسایل ایمنی انفرادی راه اندازی کردم و وسایلی مانند لباس کار، کفش، دسنکش، عینک کلاه و سایر لوازمی که افراد برای ایمنی بیشتر خود باید از آنها استفاده می کردند را تولید و تقریبا کارمن همین شده بود و تقریبا از دیگر کارها فاصله گرفته بودم، شدت کار من در آن روزها، بواسطه سفارش هایی که از این سو و آن سو بواسطه اعتمادی که من در جامعه کار شده بود هر روز بیشتر و بیشتر می شد و من هم بواسطه همین اعتماد باید فعالیت های خودم را دو چندان کرده و کارم را با شکل و شمایل دیگری جلو می بردم! در تمامی آن روزها علاوه بر تمامی وقتی که این کار و کارهای جانبی دیگر آن از من می گرفت، اما هیچ گاه عشق خودم، یعنی کار معلمی را رها نکردم. اگر چه من همه آن کارها را بخاطر نیاز مالی ام انجام می دادم اما در کنار آن معلمی را هم رها نکرده و با عشق و علاقه آن را انجام می دادم. من از همان ابتدای زندگی یاد گرفتن و یاد دادن را دوست داشته و با تمام وجود به آن عشق می ورزیدم. چرا که اعتقاد داشته و دارم که اگرچه کارمعلمی پول ندارد اما تا دل تان بخواهد همان اندک پولش برکت دارد و این برکت هم همان شان و منزلتی است که خداوند بواسطه شغل معلمی به ما داده و می دهد. ( ادامه دارد )